اشعار هوشنگ ابتهاج
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 کورسویی ز چراغی رنجور 


قصه پرداز شب ظلمانیست 

نفسم می گیرد 

که هوا هم اینجا زندانی ست 

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است 

آفتابی هرگز 

گوشه چشمی هم 

بر فراموشی این دخمه نینداخته است 

اندر این گوشه خاموش فراموش شده 

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده 

یاد رنگینی در خاطرمن 

گریه می انگیزد 

ارغوانم آنجاست 

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید 

چون دل من که چنین خون ‌آلود 

هر دم از دیده فرو می ریزد 

ارغوان 

این چه رازیست که هر بار بهار 

با عزای دل ما می آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟ 

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر 

وز سواران خرامنده خورشید بپرس 

کی بر این درد غم می گذرند ؟ 

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها 

بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند 

جان گل رنگ مرا 

بر سر دست بگیر 

به تماشاگه پرواز ببر 

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار 

تو برافراشته باش 

شعر خونبار منی 

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده ی من 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

****************************

سفري

 

در بگشایید!

شمع بیارید!

عود بسوزید!

پرده به یک سو زنید از رخ مهتاب

شاید این از غبار راه رسیده

آن سفری همنشین گمشده باشد...

****************************

 

 

اين قافله از قافله سالار خراب است

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

 ****************************

شب يلدا

 

چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم 
 
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید 
 
ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم

 صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خک در آمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان 
 
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش 
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم

 چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم 
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم

ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند 
 
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

****************************

 


زمانه با من است

تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است


**********************


تاريخ : چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:, | 13:28 | نويسنده : زهره |